طنز تلخ
درد را از هر طرف نوشتم درد بود ... (فرهنگی ، اجتماعی ، مذهبی ، تاریخی ، ورزشی ...)
درباره وبلاگ


با سلام خدمت همه ی شما بازدید کنندگان محترم این وبلاگ . به وبلاگ من خوش آمدید موضوع اصلی وبلاگ بیان مشکلات جامعه بصورت طنز است تمامی بازدید کنندگان عزیز میتوانند از مطالب این وبلاگ کمال استفاده را ببرند . در ضمن اگر موضوعی مناسب با عنوان وبلاگ در نظر داشتید می توانید در بخش نظرات آنرا مطرح کرده تا در حداقل زمان در وبلاگ قرار داده شود . امیدوارم از مطالب بهره کافی را ببرید . email: sajadgh67@ymail.com
نويسندگان
چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند و به عیسی گفتند:
«استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم.
او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود.
ولی نظر شما چیست؟»
آنان می خواستند عیسی چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند.
ولی عیسی سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت.
سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.
پس عیسی سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود:
«بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.
ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».
سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد. سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یک‌یک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت فقط عیسی ماند و آن زن.
آنگاه عیسی بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت:
«آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟
حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟»
زن گفت: «نه آقا»
عیسی فرمود: «من نیز تو را محکوم نمی کنم.»

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن*

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی مستمندی در بسته باز کردن

“شیخ بهایی”

 

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

گفت : " فقط دعا كنید پدرم شهید بشه!"
خشكم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاكنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میكنه منو
و مادر و برادرم رو كتك میزنه! ،
امامشكل ما این نیست!
گفتم: دخترم پس مشكل چیه؟
گفت: بعداینكه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه كاری كرده شروع میكنه دست و پاهای هممون را ماچ میكنه و معذرت خواهی میكنه.
آقا ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
آقا جان تو رو خدا دعا كنید پدرم شهید بشه 

دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی


استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد : من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد .

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند :
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود : و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک میکرد.
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم .
پروفسور شوکه شده و اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه !
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم !
پروفسور درحالی که کمی عصبی شده بود میگه : اصلا هوای کوپه مثل حمام سونا داغه
دانشجو میگه: اصلا ً لخت مادر زاد میشم !
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !
دانشجو به آرامی میگوید :
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم
واگر قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم.

دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی



در یک دزدیِ بانک ، دزد فریاد کشید:

همه شما که در بانک هستید، حرکت احمقانه نکنید، زیرا پول مال دولت است ولی زندگی به شما تعلق دارد!!

همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند.

این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن.

هنگامی که دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پیرتر (که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگ تر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»

دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، شمردن این همه پول زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»

این را میگویند: «تجربه» این روزها، تجربه مهم تر از علم و یا ورق کاغذهایی است که به رخ کشیده می شود.

پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند، مدیر بانک به رئیس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رئیس اش پاسخ داد:

«تأمل کن! بگذار ما خودمان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن 70 میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیفزاییم»

این را میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی و آمار سازی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.

رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»

این را میگویند «کشتن کسالت»

شادی و هیجانِ شخصی از انجام وظیفه مهم تر می شود.

روز بعد، تلویزیون اعلام می کند 100 میلیون یوآن از بانک دزدیده شده است.

دزدها پول ها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند.

دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خود را گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده و صاحب منصب باشد تا اینکه دزد بشود.»

این را میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»

رییس بانک با خوشحالی می خندید زیرا او نه تنها ضرر خودش در سهام را بلکه سود سالیان کارش را یکجا در این دزدی بانک پوشش داده بود.

این را میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.

حال شما بفرمایید در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟

دو شنبه 12 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سخنی از یک دختر ایرانی

مـاﻣـﺎﻥ ﮐه ﺷــــﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮﻡ ﯾﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ: 

ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻪ ﺟﺎﯾﯿﺰﺵ ﻣﺎﺷﯿﻨه ...! 
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴئوﻝ ﻋﺮﻭﺳﮑﯿﻪ که ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ...
ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴئوﻝ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑش باﺷه
به پای انتخابش بمونه...
ﺁﺧﻪ ﺩﻭست ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﺸﻪ!!!
ﺍﮔﻪ مثل ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮒ بشه ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻩ
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺟﺎﯾﯿﺰﺵ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻋﺮﻭﺳک باشه 
که ﯾﮑﯽ براش ﺑﺨﻨﺪﻩ
ﯾﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻪ
ﯾﮑﯽ برقصه
یکی...!!!
ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻠﺪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻨﻪ!
ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﮔﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ ﻗﻮﻟﺶ ﺑﻤﻮﻧﻪ
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﺎ ﯾﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﮑﻨﻪ ﯾﺎ ﺗﺮﺳﻮ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﺎ نزنه ...
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﻪ
ﻧﻪ ﻧﺎﻣـــــــــﺮﺩ !!

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

شعر زیبای حميد مصدق:


  تو به من خنديدي و نمي دانستي

  من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

   باغبان از پي من تند دويد 

  سيب را دست تو ديد

  غضب آلود به من كرد نگاه 

  سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك 

  و تو رفتي و هنوز، 

  سالهاست كه در گوش من آرام آرام 

 خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم 

  و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 

  كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 

 جواب زيباي فروغ فرخ زاد :

  من به تو خنديدم 

  چون كه مي دانستم 

  تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي 

  پدرم از پي تو تند دويد 

  و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه 

  پدر پير من است 

  من به تو خنديدم 

  تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

  بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و 

  سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك 

  دل من گفت: برو 

  چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... 

  و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام 

  حيرت و بغض تو تكرار كنان 

  مي دهد آزارم 

  و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 

  كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

 

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

در روزگاران قدیم که بستنی با شکلات. اینقدر گران نبود پسر 10 ساله ای وارد قهوه خانه ی هتلی شد و پشت میزی نشست .خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت .پسر پرسید بستنی با شکلات چند است ؟خدمتکار گفت 50 سنت پسر کوچک دستش را درون جیبش کرد تمام پول خردهایش در آورد وشمرد.بعد پرسید:بستنی خالی چند است .خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و مشتری ها بیرون منتظر بودن"با بیحوصلگی گفت 35سنت...پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت: برای من یک بستنی بیاورید .خدمتکار یک بستنی آورد و صورت حساب را نیز روی میز گذاشت ..پسرک بستنی را خورد صورت حساب را برداشت وپولش را به صندوق دار پرداخت کرد ...هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت ""گریه اش گرفت پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت برای او انعام گذاشته بود...یعنی او با پول هایش می توانست بستنی با شکلات بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی ماند از خوردن شکلات پرهیز کرد 

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

 توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... 

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ..........

  ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله

   بکش عجله دارم .....

  آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله

  و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که

   داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت:

   چی مِخی نِنه ؟ 

   پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله

   گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

   قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت:

   پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه

    بدم؟

 

   پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

 

   قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند

    می‌ذاشت برای پیر زن .... 

   اون جوونی که فیله سفارش داده بود

   همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد

    گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

   پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

   جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها

    رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما

    چه جوری اینا رو می‌خوره؟

    پیرزن گفت: مُيخُوره دیگه نِنه ..... شیکم

    گشنه سَنگم مُي‌خُوره .....

   جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت

   بهش مِيگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا

    رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

   جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از

   گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو

   اشغال گوشتای پیرزن .....

   پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت

    نگیریفته بُودی؟

   جوون گفت: چرا

   پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُي‌خُوريم نِنه .....

   بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال

    گوشتاش رو برداشت و رفت.

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!  
 
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!  
 
چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!  
 
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!  
 
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش میشه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!  
 
چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!  
 
چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!  
 
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!  
 
چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم!  
 
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!  
 
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!  
 
خنده داره . اینطور نیست؟!  
 
دارید می خندید؟  
 
دارید فکر می کنید؟  
 
این حرفارو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاس گذار باشید که او خدای اعلی و دوست داشتنی است.  
 
آیا این خنده دار نیست که وقتی که می خواید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید، بخاطر اینکه مطمئنید که اونها به هیچ چی اعتقاد ندارن!!!  
 
خنده داره؟ ...... نه تاسف آوره....!!!!!

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همه این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

 

توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همه کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می ‌دانند. داستان را به همه این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچاره اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطه تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد…

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

 

 

 

نکته:هر کسی فکر میکنه این یک شعر طنزه معلومه که از اون هیچی نفهمیده .
منظور از مگس هر موجود مزاحمی است که ما رو از یاد معشوق  بیرون میکنه.
 
 دل نوشته:ما تو زندگیمون چند تا مگس داریم؟ صد تا هزار تا بیشتر
 اصلا تا حالا شده به یاد کسی باشیم 

ظاهرا در میان این نظرخواهی دیگر از چیزهایی مانند بانجی جامپینگ و س.ک.سِ بیشتر و یا ثروت خبری نیست :


نخستین حسرت = کاش جسارت اش را داشتم اون جوری زندگی می کردم که می خواستم ، نه اونجوری که دیگران ازم توقع داشتند
حسرت دوم = کاش این قدر سخت کار نمی کردم .
حسرت سوم = کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگم .
حسرت چهارم = کاش رابطه هایم با دوستانم را حفظ می کردم .
حسرت پنجم = کاش شادتر می بودم
 .

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

شاید در ابتدا این تشابه بی‌ربط به نظر برسد اما حتی در سایت رسمی شركت مزدا هم شرح داده شده كه بنیان‌گذار شركت مزدا یعنی جوجیرو ماتسودا علاقه‌ی فراوانی به پیامبر ایران باستان، زرتشت داشت.

شركت خودروسازی مزدا موتور ژاپن 91 ساله شد.شركت خودروسازی مزدا موتور كه در بازار خودروهای سواری ایران نیز طرفداران خاص خود را دارد از جمله بزرگترین خودروسازان ژاپنی محسوب می‌شود كه به رعایت كیفیت در تولید محصولات خود شهرت داد.

تولید شركت مزدا به تنهایی از كل صنعت خودرو ایران بیشتر است. شركت مزدا در سال 1920 میلادی ابتدا به عنوان تولیدكننده‌ی ابزار و ماشین‌آلات توسط جوجیرو ماتسودا پایه‌گذاری شد و امروزه در بازار خودروی بسیاری از كشورهای جهان حضور دارد. مزدا تولید خودروهای خود را به صورت رسمی از سال 1931 آغاز و این شرکت در طول جنگ جهانی دوم برای ارتش ژاپن تولید اسلحه و جنگ افزار كرد. اولین اتومبیل دارای چهار چرخ این شرکت ژاپنی با نام مزدا 360 در سال 1960 وارد بازار شد.

اما نكته‌ی جالب در مورد شركت مزدا نام این شركت است. مزدا شما را یاد چه كلمه‌ای در زبان فارسی می‌اندازد؟ اهورا مزدا.

شاید در ابتدا این تشابه بی‌ربط به نظر برسد اما حتی در سایت رسمی شركت مزدا هم شرح داده شده كه بنیان‌گذار شركت مزدا یعنی جوجیرو ماتسودا علاقه‌ی فراوانی به پیامبر ایران باستان، زرتشت و اهورامزدا داشت. او نام شركتش را به خاطر علاقه و احترامی كه به آئین زرتشت داشت، مزدا گذاشت. برخی تاریخ‌دانان نیز از ارتباط فرهنگی ایران در زمان هخامنشیان با ژاپن آن روزگار سخن می‌رانند.

خودروهای سواری و وانتهای مزدا از دهه‌ی هفتاد میلادی وارد ایران شدند. مزدا 929 کوپه به یکی از اتومبیلهای کوچک و پرطرفدار آن زمان تبدیل شد. همچنین وانتهای مزدا نیز از آن زمان تاکنون در ایران مورد استفاده بوده‌اند. هم‌اكنون گروه بهمن با مشاركت مزدا، وانتها و سواری‌های این شركت را در ایران مونتاژ می‌كند.


منابع:
ویکی پدیا:
http://en.wikipedia.org/wiki/Mazda#Name

سایت رسمی شرکت مزدا:
http://www.mazda.com/mazdaspirit/greatcar/p1.html

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

 

موضوع انشا: ازدواج چیست؟ 

 پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
"ازدواج چیست؟"
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
"این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!"
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
"خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!"
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
"بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!"
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
"نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
"در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!"
و من جواب دادم: "در مورد ازدواج"
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: "حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!"
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که "ازدواج را توصیف کنید."
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: "خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!"
و مامانی هم گفت: "منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!"
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: "نه! حق با شماست!"
مامانی گفت: "توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!"
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: "نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!"
مامانی هم گفت: "آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!"
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: "ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ..."
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: "کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!"
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: "تو در مورد ازدواج چی می دونی؟" و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من ...

با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد قاسمی

سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

پيوندها